حرفهای شیرین
88/1/28 :: 2:17 صبح
به نام حضرت دوست
به زیارت دستهایی چند رنجور در محراب نماز و نیایش
می اندیشم...
به خلوت شیرین تنهایی و ایستادن در برابر خداوند؛
آنکه در خلوت و سکوت محض، کمترین احساس تنهایی ندارد.
خوشا به حال دستی که در آغاز یک روز از زندگی ،
میتواند به عابران خسته احسان کند
و در شبان ساکت و خلوت تنهایی خویش،
میتواند، زلال اشکهای محرومیت کودکانی را لمس کند.
تنهایی را خواندن،یعنی جستجوی برکت و امید در زندگی،
یعنی آماده شدن، برای کسب هر آنچه حلال و طاهر است.
حکایت زندگی بعضیها،رنج بردن از خلوت تنهایی ست.
می ترسند از روبرو شدن با خویش در سکوت.
حکایت زندگی بعضیها،از آنجا ترسیم ترس و اضطراب است،
که نگاه مهربان و صمیمی خویش را دریغ کرده اند.
آنکه لبخندی ندارد تا به دوستی حتی هدیه کند
یا آن کسی که طمع تمام سرزمین فهمش را تسخیر کرده است
با احساس تنهایی، رنجوری و بی کسی عجین است.
زندانی ناآرامی ست کسی که نمی داند گل، یعنی کدام واژه زندگی.
می گویند
حج، ساحل آرامش است
سرزمینی که میتواند برای آدمی، نقطه حرکت و آغاز باشد
می گویند
حاجی کسی ست که انگار در سرزمین آرامش خانه دارد
حاجی ساده است و برای سادگی زندگی مؤمنانه، حرمت قائل است
به زیارت دستهایی چند صبور در محراب تنهایی
و حضور می اندیشم...
88/1/19 :: 11:27 صبح
تو را بخشیدم به دریـــا
تو را بخشیدم به مهتاب
بـــه ســلامـت نــازنـینـم
تورا می سپارم به آفتاب
دیگه با تو نمی رقصم
دیگه با تو نمی خــندم
بـه خدا تا ته دنیا بـه کسی دل نمی بندم
شــب بــارونی چـشـمات ، زخمـاتو یــادم می یــاره
نگاه کـن از پشت شیشه، داره بـاز بـارون می بـاره
گریــه کــن مـثل بــهار و مـیـوه کـن مثل تــابستون
اســم پــایـیـز را نـیار و بــرفی شـو مـثل زمـستون
خودتو از نو فنا کن به کس دیگه نگاه کن
دیگه فکر من نباش و تا سحر خدا خدا کن
تو را بــخشیدم به دریـــــــــــــــــــــــــــــا
(فریدون)
87/12/20 :: 10:49 عصر
یک داستان بسیار زیبا
این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشتهام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکردهام. امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" میخوانمشان سهمی داشتهام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد. در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره میگفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو میزنم." امّا امیدی نمیرفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری را نداشت. مادرش را از دور میدیدم و در همین حدّ میشناختم؛ میدیدم که با اتومبیل قدیمیاش او را دم خانهء من پیاده میکند و سپس میآید و او را میبرد. همیشه دستی تکان میداد و لبخندی میزد امّا هرگز داخل نمیآمد. یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد.. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمیآید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود. چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی دربارهء تکنوازی آینده به منزل همهء شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم میتوانم در این تکنوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، " تکنوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین میکنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تکنوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت. نمیدانم چرا به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که میگفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامهء رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعهء نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکنم چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامهء نهایی آن را جبران خواهم کرد. برنامههای تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجهء کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟" رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو مینواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پردههای پیانو میرقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت میطلبد در نهایت شکوه اجرا میشد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوجگیری نهایی را به انتهی رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کفزدنهای ممتدّ خود او را تشویق کردند. سخت متأثّر و با چشمی اشکریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت، "میدانید خانم آنور، یادتان میآید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمیتوانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او میتوانست بشنود که من پیانو مینوازم. میخواستم برنامهای استثنایی باشد." چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیدهای نبود که پردهای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبتهای کودکان ببرند؛ دیدم که چشمهای آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگیام پربارتر شده است. خیر، هرگز نابغه نبودهام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانستن را به من یاد داد. رابی در آوریل 1995 در بمبگذاری بیرحمانهء ساختمان فدرال آلفرد مورای در شهر اوکلاهما به قتل رسید. |
87/12/14 :: 9:57 عصر
تا آیینه رفتم ،که بگیرم خبر از خود
دیدم که در آن آیینه هم جز تو کسی نیست
من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما
در تو شده ام گم به من دسترسی نیست
امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست
آن کهنه درختم که تنم غرق یه برف است
حیثیت این باغ منم خار و خثی نیست
87/12/9 :: 9:15 عصر
درک عظمت عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد. |
87/12/5 :: 2:56 عصر
من یک عاشقم
خیلی زیبا بود. زیبایی اش در همان لحظه اول تمام وجودم را تسخیر کرد.
آنقدر زیبا بود که دلم نمی خواست حتی لحظه ای چشم از چشم هایش بردارم.
چشم هایش آیینه زندگی بود.سرشار از صداقت و یکرنگی.
احساس می کردم که او لیاقت به دست آوردن همه چیز را دارد.
احساس می کردم تمام دنیا و کائنات فقط به خاطر او در حال گردش و تکاپو هستند.
روح بزرگ و خدایی اش آنقدر زیبا و خواستنی بود که نه تنها من،بلکه همه اطرافیان را به سوی خویش جذب می کرد.فقط کافی بود لبخند بزند.
اگر به خودش ایمان پیدا می کرد،می توانست حتی کوه ها را هم جابجا کند.
در مقابل ایمان و اراده او هر کاری شدنی بود. همه جنبه های او برایم دوست داشتنی بود.آنقدر در کنار او بودن برایم لذت بخش بود که تمام غم و غصه هایم را فراموش می کردم. در مقابل روح ملکوتی او حتی غم ها و غصه های بزرگ هم می توانست مثل یک امتحان کوچک و ساده زندگی باشد.اصلا ارزش او بیش از این بود که لحظه هایش را با ناراحتی های عادی روزمره ام غم انگیز کنم.
آغوش گرم و مهربان او می توانست پناه همه اطرافیان باشد. روح یگانه و خلاق و بی انتهای او در قالب جسمی دوست داشتنی در این دنیا نمایان شده بود.
به نظر من او ارزشمندترین کسی است که هر روز در آیینه نصب شده به دیوار اتاقم می بینم.
آخر من عاشق کسی هستم که هر موقع در آیینه نگاه می کنم با چشم هایش به من سلام می کند.
دوستت دارم ای فرشته زمینی
اگر عاشق نیستی،پس کی هستی؟! لااقل عاشق خودت باش...
87/11/18 :: 3:31 عصر
معمای آلبرت انیشتین
طراح این معما آلبرت انیشتین بوده و به گفتهً خودش فقط %2 از مردم دنیا می توانند این معما را حل کنند . هیچگونه کلک و حقه ای در این معما وجود ندارد و فقط منطق محض می تواند شما را به جواب برساند. ..
(1) در خیابانی 5 خانه در 5 رنگ متفاوت وجود دارد.
(2) در هر یک از این خانه ها یک نفر با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند.
(3) این 5 صاحبخانه هر کدام نوشیدنی متفاوت می نوشند ، سیگار متفاوت می کشند ، و حیوان خانگی متفاوت نگهداری می کنند.
سوال : کدامیک از آنها در خانه، ماهی نگه می دارد؟
راهنمایی:
1) مرد انگلیسی در خانه قرمز زندگی می کند.
2) مرد سوئدی، یک سگ دارد..
3) مرد دانمارکی چای می نوشد.
4) خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید قرار دارد.
5) صاحبخانه خانه سبز، قهوه می نوشد.
6) شخصی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.
7) صاحب خانه زرد، سیگار Dunhill می کشد.
8) مردی که در خانه وسطی زندگی میکند، شیر می نوشد.
9) مرد نروژی، در اولین خانه زندگی می کند.
10) مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه می دارد زندگی می کند.
11) مردی که اسب نگهداری می کند، کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.
12) مردی که سیگار Blue Master می کشد، آبجو می نوشد.
13) مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.
14) مرد نروژی کنار خانه آبی زندگی می کند.
15) مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد.
87/11/9 :: 2:27 عصر
یادداشتی از طرف خدا به: شما تاریخ : امروز از : خالق موضوع : خودت من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن . آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی درزمان مورد نظر من ، نه تو ! وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن . در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن . ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است. وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد. ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گزار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند. |
87/10/1 :: 8:22 عصر
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تــــو داری مــیرسی بـه قـله کـوه
داری هـرلحظه ازمن دور مـــــیشی
ازم دل مــیکـنی مجبـور مــیــشی
تـا مـه راه و نـپوشونده نگام کــن
اگه رو قـله سردت شد صدام کـن
یـه رنگ مـرده از رنگیــن کــمونـم
مـن ایـن پایـین نـمیتونـم بـمونــــم
مـنم اون که تـو رو داده بـه مـهتـاب
کسی که رو تو می پوشونه توخواب
کـسی که واسـه آغوش تـو کـم نیست
مـیخوام یـادم بـره دست خودم نیست
تـا مـه راه و نـپوشونده نگام کــن
اگه رو قـله سردت شد صدام کــن
87/9/25 :: 8:20 عصر
شــــــــــادمـــــــهر ( آهنگ جدیدش با اسم تــقـدیــر)
باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی
باید تو رو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی
کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه
اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه
دلگیرم از این شهر سرد
این کوچه های بی عبور
وقتی به من فکر می کنی
حس می کنم از راه دور
آخر یه شب این گریه ها سوی چشام می بره
عطرت داره از پیرهنی که جا گذاشتی میپره
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
پیدات کنم حتی اگه پروازم پرپر کنی
محکم بگیرم دست تو احساسم باور کنی
باید تورو پیدا کنم
شاید هنوزم دیر نیست
تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست
باید تو رو پیدا کنم هر روز تنهاتر نشی
راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی
صفحه اصلی
:: کل بازدیدها :: 301731 :: بازدید امروز :: 21 :: بازدید دیروز :: 12
E Mail
مشخصات
گل رز
RSS
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: مطالب بایگانی شده ::
خـــدا
حـرفـهای شیرین
غزل دلها
ich liebe dich
ولنتاین Valentine
داستان
تــــولـــد
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
میشل سروه
آلبرت انیشتن
دکتر علی شریعتی
شادمهر
خودسانسوری
آیا عشق فریب است؟
فواید بوسه در روابط زناشویی
60 نکته درباره ازدواج
جذب شدن به دیگران
ماه تولدافرادمشهور
عاقبت کارتون های کودکی
جملات بزرگان فمنیست
رابطه سالم یعنی :
شغل پیشین نام آوران دنیا
چــــرا ؟
یک راز مهم !
زندگی
شعر
مادر
دیگر
:: لوگوی دوستان من ::
:: لینک به وبلاگ ::