فروغ فرخزاد
در 15دی ماه 1313 ه.ش در تهران کودکی چشم به هستی گشود که بعدها همگان را غرق در حیرت کرد . مردم آن روز با شاعره ای آشنا شدند که چندی بعد به اوج شهرت رسید و آثارش هواخواهان بسیار یافت و در همان روزها بود که یکی از شاعران معروف او را در بی پروایی به حافظ تشبیه کرد و نوشت :"که اگر فروغ در قدرت بیان هم به پای لسان الغیب برسد ، حافظ دیگری خواهیم داشت." فروغ قدرت مطالعه، تحقیق و استعداد های شعری خود را از پدرش گرفت و از مادر هم صفا و مهربانی و سادگی را. پدر شعر می خواند و فروغ با علاقه گوش می داد که با ابیات آشنا شود .استعداد فروغ در نوجوانی به حدی بود که معلم انشایش باور نمی کرد که خودش انشاهایش را بنویسد . اولین شعر او با سبک نو شروع شد و او در شعرهایش بی آنکه شعار بدهد یا فلسفه ببافد با آرزوهای مردم ساده همدلی می کند . فروغ زبانش با زبان مردم عادی یکی بود. سرانجام در سال 1345 فروغ در تصادفی ناگهانی و غیر منتظره جان باخت و زمین بار دیگر عزاپوش شد. خود فروغ مدتی قبل از مرگش در جایی نوشته بود " می ترسم زودتر از آن چه فکر کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بماند و این درد بزرگیست" .
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع بر رویمان ببست به شادی در بهشت او می گشاید!
او که به لطف و صفای خویش گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت ....
آن آتشی که در دل ما شعله می کشد گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود...
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق نام گناهکارهء رسوا نداده بود..
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان در گوش هم حکایت عشق مدام ما
" هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما"
فروغ فرخزاد و مسئله ى فاصله
جامعهى ایرانى دستخوش مدرنیزاسیون در شالودهى تولید و بىبهره از مدرنیتهى فرهنگى، فروغ را از یک سو با اضمحلال ارزشهاى رفتارى گذشته و از سوى دیگر با طبقهى نوکیسهاى روبرو مىساخته که از الزامات فرهنگى - هنرى طبقهى بورژوا و تمول و ثروت اجتماعى تهى بوده است. این بغرنجى و رو در رویى با آن است که فروغ را در شعرهایى نظیر "اى مرز پر گهر" به کنایه و تسخرزنى مىکشاند تا شبکهى جعلى ارتباطات روزمره آدمیان را برملا سازد.
شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، پیش از هر تجربه و تحلیل دیگرى، گواهینامهى زیبایىشناختى است از برآورد بحران ارتباطات اجتماعى فرد در ایران زمانهى خویش.
با رشد زنباورى (فمینیسم) ایرانى بعید نخواهد بود اگر که در آتیه بازنگرى نکات "فروغشناسى" معمول و رایج گردد. یعنى بازنگرى آن چه از سوى منتقدان مرد دربارهى شعر فرخزاد نگاشته شده است: از تشریحات محمد حقوقى و بررسىهاى رضا براهنى گرفته تا کتاب "از گمشدگى تا رهایى" محمود نیکبخت. این متون یک نسل را البته سرودههایى تکمیل مىکند که شاعران مرد دو نسل پیاپى در رثاى فروغ انتشار دادهاند: از شعرهاى شاملو و اخوان ثالث گرفته تا ستایش سرودههاى شاعران امروزى. سواى این نکتهها، تخصص "فروغشناسى" با گفتههاى مردانى جمع مىشود که دربارهى زندگى و آثار فرخزاد بر زبان آمده است: از اشارههاى گلستان به سکوت خویش در مورد فروغ و از ارجاعات اجمالى رویایى به همسرایى با او و نیز یادنامهى احمدرضا احمدى دربارهى فروغ در کتاب "حکایت آشنایى با..."، تا تجلیل محسن مخلمباف که در بررسى فیلمسازى آن شاعره، آرزوى داشتن خواهرى چون فروغ را ابراز کرده است.1
این طیف وسیع که فقط مجال اشارهاى گذرا به نمونههاى جسته و گریختهاش بود، به شناختى پیکره و بنیاد مىبخشد که از آن همچون یک درس و رشتهى دانشگاهى با عنوان "فروغشناسى" نام بردیم. این شناخت بایستى سرانجام روزى از فضاى جنبش روشنفکرى به دانشگاهها و مدارس عالى سرایت کند و موضوع درس دانشجویان و مادهى تدریسى ادبیات فارسى و فرهنگ مدرن ما شود.
اما "فروغشناسى" که با حادثهى تصادف فروغ و مرگ زودرس او شروع مىگردد، امکان رابطهگیرى تازهاى با سرایش او را نیز فراهم کرده است. کافى است این مصرعهاى شعر "وهم سبز" او را با صداى بلند بشنویم: «... مگر تمامى این راههاى پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده / به نقطه تلاقى و پایان نمىرسند؟» در همین ارتباط حس شنوایى ما با تلفظ شعر است که تمثیلهایى براى سرانجام محتوم هستى، یعنى مرگ، ردیف مىشوند.
در شعر یاد شده مىتوان رد پاهایى از شرح حال فروغ یافت. شعرى که روایت یک رفتن است. رفتن به سوى یک حفره - غار - و رفتن به سوى نیستى و ترس جانکاهى از نبودن. آن هم در فرجام یک تصادف و در میانهى عمرى که زیاد فرحبخش نیست و به خاطر وجود فاصله به یک بغرنجى بدل شده است. در حاشیه این رفتن و سوق به سوى نیستى که امرى فراگیر است، امکانى ضعیف (مثل کورسویى در ظلمت تمام) پدیدار مىشود. یعنى آن چه نخست وسوسهى ماندن است و سپس به نیاز کسب جاودانگى بدل مىگردد. این نیاز است که به تلاش براى ادامه و تداوم زندگى مشروعیت مىبخشد. آثار فروغ (به رغم لحن غمبار و افسردهى شعرهاى جا افتادهى پسین) با تلقى یاد شده از امر حیات بایستى بربالیده باشند. آثارى که تصادف فروغ، رشتهى ارتباط زندهى آن را با جهان اطراف گسسته است. اتفاقى که نهال رشد طبیعى او را سوزانده است. اما انگار وى این را از پیش حس کرده است: «... صداى پایم از انکار راه برمىخاست / و یأسم از صبورى روحم وسیعتر شده بود / و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ / که بر دریچه گذر داشت، با دلم مىگفت: / - نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتى / تو فرو رفتى.» شعر "وهم سبز" او بیان کشمکش شاعرى افسرده و طلبِ یافتن و نیاز آرامش است زیرا از یک سو مىآورد: «تمام روز در آیینه گریه مىکردم /... / تنم به پیلهى تنهاییم نمىگنجید.» از سوى دیگر از "خانههاى روشن شکاک" و از "زنان سادهى کامل" مىخواهد که پناهاش دهند. یادآورى همین نکتههاى افسردگى و سرگردانى و نیاز پناه یافتن، آستانهاى است که به مهمترین اثر بیوگرافیک او یعنى شعر بلند "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" چشماندازى مىگشاید.
از این منظر به مسئلهى فاصله مىرسیم که در شعر او چون انگیزهى اصلى و محرکى نامریى (ناشى از تشتت در ارتباطات او و بحران فراگیر روابط اجتماعى) عمل کرده است. بنابراین توجه به خاستگاه انگیزه و محرک سرایش او، که از حس فاصلهاى برمىخاست که منتج از تجربههاى ناکام دوستیابى و شرایط بیزارکنندهى جامعه ایرانى آن زمان بود، براى دریافت عمق و معناى شعرش لازم و ضرورى است.
از زندگىنامهى نانوشته او و نیز از میان سطرهاى کسانى که به شعر و زندگى او پرداختهاند، به تلاشهاى مکرر او در یافتن یار و یاور مىتوان پى برد. فروغ پس از ازدواج ناموفق خود با پرویز شاپور تا آشنایى با گلستان، مىبایستى در پى طرح دوستى با شاعران زمانه از رحمانى تا کسرایى و از نادرپور تا... بوده باشد. برخى از این نزدیکىها مىبایستى چون تأثیرگیرى و الگوبردارى از شاعران در شعر فروغ جا باز کرده باشند. اما همواره فروغ، به خاطر دست نیافتن به "معشوق ایدهآل"، از کمند این تأثیرات و سرمشقها برگذشته تا سرانجام به زبان و بیان ویژهى خود برسد. بى آن که این توفیق ادبى او با رابطهاى موفق در زندگى همراه شده باشد. به واقع شاید آن توفیق ادبى و نیاز شاعر شدن بوده که فروغ را از ارتباطى به آشنایى با دیگرى مىکشانده است و حس فاصله با دیگرى، غریزه سرایش او را به فعلیت مىرسانده است.
از سوى دیگر جامعهى ایرانى دستخوش مدرنیزاسیون در شالودهى تولید و بىبهره از مدرنیتهى فرهنگى، فروغ را از یک سو با اضمحلال ارزشهاى رفتارى گذشته و از سوى دیگر با طبقهى نوکیسهاى روبرو مىساخته که از الزامات فرهنگى - هنرى طبقهى بورژوا و تمول و ثروت اجتماعى تهى بوده است. این بغرنجى و رو در رویى با آن است که فروغ را در شعرهایى نظیر "اى مرز پر گهر" به کنایه و تسخرزنى مىکشاند تا شبکهى جعلى ارتباطات روزمره آدمیان را برملا سازد. او در مضمونى نظیر "شهر پرواز شایعه است" فقط طعنههاى دیگران نسبت به زندگى شخصى خود را افشا نمىکند، بلکه فراتر از آن از جامعهاى سخن مىگوید که شایعه جاى خبر را در شبکهى ارتباطات انسانى مىگیرد و به جاى عقل و خرد ارتباطى، بىخردى و جهل افسارگسیخته را باز تولید مىکند.
شعر "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، پیش از هر تجربه و تحلیل دیگرى، گواهینامهى زیبایىشناختى است از برآورد بحران ارتباطات اجتماعى فرد در ایران زمانهى خویش. یعنى آن چه که به صورت نیاز عشق، و ناکامىها و دستیابىها به وصال معشوق به مضمون ادبى و محتواى پوئتیک (شاعرانگى) بدل مىگردد.
مخاطب در شرح حال فروغ، که ترکیبى از متنهایى چون شعر یاد شده است و نیز از متنهاى نانوشتهاى که در اقوال همنسلهاى او جارى است، با دخترى آشنا مىشود که با داشتن مادرى سنتى زیر مهمیز پدرسالارى بالغ مىشود. پدر ارتشى، تکرار حاکمیت در خانهاى است که در بیرونش رضا شاه بر تخت نظام سلطنت حکم مىراند. پدر، فرمانبر از نظام سلطنتى و از شاهى که مرید روح زمانهى رشد صنعتى و به اصطلاح مدرنیزاسیون غربى است و حاکمیتش براى آزادىهاى مدرنیته ارزشى قائل نیست، فرزند خود را تربیت مىکند. آن چه بعدها فروغ فرخزاد شاعر را مىسازد و بر ذهنش حک مىشود و در عصیان و حسرت و افسردگى توامان مجموع مىشود، ریشه در واکنش او به نقش پدرش دارد. این حس شاعرانهى او است که بعدها در سرایشش به طور آشکارا یا ضمنى به کمبود تجدد فرهنگى (مدرنیته) در کارزار مدرنیزاسیون کشور اشاره مىدهد. این امر بخشى از دلیل واکنشها و تلاشهاى عصیانزدهى او است که گاهى به جنون و عدم تعادل روانى و پریشان حالى مىرسد.
سابوته
گل رز برای شما
لیست کل یادداشت ها