حرفهای شیرین
89/6/3 :: 4:37 عصر
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
باز گویم که عیان است چه حاجت به بیانم
گر چنان است که روزی من مسکین گدا را
به در غل ببینی ز در خویش برانم
من در اندیشه آنم که روا بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به ویرانگی از عشق تو فرهاد زمانم
88/5/9 :: 12:27 عصر
دلیل داد زدن!!!
استادى از شاگردانش پرسید: |
87/12/9 :: 9:15 عصر
درک عظمت عشق
در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند: گذشت زمان بر آنها که منتظر میمانند بسیار کند، بر آنها که میهراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل میگیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی میگذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق میوزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد. |
87/9/5 :: 11:58 صبح
87/7/4 :: 5:23 عصر
پائیز می آید...
پائیز آمد .. بدون آنکه حتی لحظه ای درنگ نماید ...
کمی دقت کنیم صدایش را از میان قدمهای کودکان در کوچه و خیابان میشنویم...
کمی دقت کنیم بویش را از قطرات نمناک باران ،استشمام خواهیم کرد...
کمی حساس باشیم یقینا رد پایش را بر روی قلبمان نیز خواهیم دید..
آری پائیز فصل هزار رنگ از راه رسید...
بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی
باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی
باز هم امروز باز هم فردا ،
اما اینبار بی هدف تر از گذشته...
انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...
و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من
و چشمانم که از خیسی به رودخانه می مانند...
و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها
و ساعت های با تو بودن ...
دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..
فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...
بازهم پائیز، قلب مرا به یغما برد
بازهم پائیز آمد اما اینبار همراهی در کنارم نمی بینم...
شاید حتی همراهی برای قدم در میان برگهای بی جان ...
هنوز برگها نیز ترانه قدمهای عاشقانه ما را به خاطر دارند....
قدمهای به وسعت دو قلب عاشق ، قدمهایی به همنوازی همه درختان
و شاید قدمهایی از کرانه قلب عاشق من بر روی دفتر خاطرات زندگی سردم...
آری زمان صبر نمیکند روزی با تو ، حالا بدون تو
از این فصل و کوچه های دلتنگی آن عبور میکنم...
اما پائیز نیز به دنبال نوای قدمهایت از قلب من کوچ کرده است ....
عشق را در پائیز باید شناخت ،
جان را در همین فصل باید نثار کرد
شاید عقل را نیز در همین فصل
می بایست به حراج گذاشت...
پائیز فصل قلب است ، فصل عشق است ،
فصل جوانی و فصل خیانت است ....
در پائیز بیشتر از همیشه عاشق میشویم ...
بیشتر از همیشه خیانت میکنیم
و از همیشه بیشتر دوست میداریم....
87/5/4 :: 3:45 عصر
با یه شکلات شروع شد
من یه شکلات گذاشتم تو دستش، اونم یه شکلات گذاشت تودست من
من بچه بودم اونم بچه بود، سرمو بالا کردم سرشو بالا گرفت
گفت: دوستیم گفتم : دوستِ دوست
گفت: تا کجا گفتم : دوستی که
تــــــــــــــــــــا ندارهگفت: تا مرگ ، خندیدم گفتم: من که گفتم تا نداره
گفت: باشه تا پس از مرگ گفتم: نه نه نه نه تـــــــــا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس ازمرگ
بازم با هم دوستیم تا بهشت تا جهنم تا هرجا که باشه ما باهم دوستیم
خندیدم گفتم : تو براش تا هر جا که دلت میخواد یه تــــــــــــا بزار
اصلاً یه تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا اما من اصلا براش تا نمیزارم
نگاهم کرد نگاهش کردم باور نمی کرد
می دونستم اون میخواد دوستی ما حتماً تا داشته باشه
دوستی بدون تا رو نمی فهمید.
گفت: بیا برای دوستیمون یه نشونه بزاریم. گفتم : باشه تو بزار
گفت: شکلات. هربارکه همدیگرو می بینیم یه شکلات مال من یکی مال تو
گفتم: باشه.
هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش اونم یه شکلات تو دست من
باز همدیگرو نگاه می کردیم یعنی دوستیم، دوستِ دوست
من تندی شکلاتمو باز می کردم و میذاشتم توی دهنم و می خوردم.
میگفت شکمو ، تو دوست شکموی منی
و شکلاتشو میذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ.
میگفتم بخورش، میگفت تموم میشه؛میخوام تموم نشه برای همیشه بمونه
صندوقش پر از شکلات شده بود هیچکدوم ازشکلات هاشو نمیخورد
من همه شکلات هامو خورده بودم
گفتم اگه یه روز شکلاتهاتو مورچه بخوره چی ؟ میگفت مواظبشون هستم
میگفت میخوام نگهشون دارم تا موقعی که دوست هستیم
و من شکلاتهامو میذاشتم توی دهنم و میگفتم نه نه نه دوستی که تا نداره
...
یک سال ؛ دوسال؛ چهار سال؛ هفت سال؛ ده سال؛ بیست سال شده
اون بزرگ شده، منم بزرگ شدم
من همه شکلات هامو خوردم ، اون همه شکلات هاشو نگه داشته
اون آمده تا امشب خداحافظی کنه؛ میخواد بره ، بره اون دور دورا
میگه میرم اما زود برمیگردم ، من که میدونم میره و برنمیگرده
یادش رفت شکلات به من بده ، من که یادم نرفته
یه شکلات گذاشتم کف دستش گفتم این برای خوردنه
یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش و گفتم:
اینم آخرین شکلات برای صندوق کوچکت، یادش رفت صندوقی داره
هر دوتا رو خورد
خندیدم میدونستم دوستی من تا نداره
میدونستم دوستی اون
تــــــــــــــــــــا داره مثل همیشهخوب شد همه شکلات هامو خوردم
اما اون حالا با یه صندوق پراز شکلات های نخورده چی کار میکنه...
نظر یادت نره دوست گلم
87/4/17 :: 4:4 عصر
(شاخه هایی که زمزمه نمی کنند)
شعرهای عاشقانه ام بافته انگشتان توست در ملیله دوزی زیبایت
پس هرگاه مردم شعر تازه ای از من بخوانند تو را سپاس می گویم
تمام گلهایم محصول باغ تو مستی ام ارمغان تاک تو
انگشتریهایم از کام طلای توست
و شعرهایم امضاء تو را در پای خود دارد
ای که قامتت از بادبان بالاتر و فضای نگاهت گسترده تر از آزادیست
تو دلنشین تری از کتابهای نوشته و نانوشته من
و سروده های آمده ونیامده ام
نمیتوانم زنده بمانم بی هوایی که نفس می کشی،
بی کتابی که می خوانی، بی قهوه ای که می نوشی ،
بی آهنگی که می شنوی ،
هرگز نمیتوانم از دلپسندی های تو جدا باشم
هر چند که ساده باشند هرچند کودکانه یا ناممکن ،
چرا که عشق این است که همه چیز را باتو قسمت کنم
از ساده ترین چیز تا کوچکترین شئ
عشق این است که جغرافیایی نداشته باشد
و تو تاریخی نداشته باشی
عشق این است که تو با صدای من سخن بگویی
وبا چشمان من ببینی و هستی را با انگشتان من کشف...
رنگ دریاها را صدا میکنی باورم نمیشود تو را یک شاخه چیده بودم
و به غربت جهان سفرهایم می برده ام
به دوردست ، پرستشگاهی که تو بودی ،
در مغرب بهاری بیکرانه اما دیر آمده ، باورم نمیشود ناخدای من
تو را یک جهان گردیده بودم اما یافتمت به اندازه دریاها ،
میروی اما خاطرات تو با من سخن میگوید ،
میروی اما حیمه های جان تو در من میسوزد ،
میروی اما حضورت در کنار من مکرر میشود ،
میروی اما از تو کلامی بر جای میماند که پرندگان بر زبان می آورند ،
میروی و قبیله های دور ونزدیک به دنبال تو کوچ میکنند
و کبوتران خانگی تصویر تو را بر درختان افسانه حک می کنند،
می بینم شبحی را ،باورم میشود که تویی ،
چندان حقیقی که از برابرم میگذری و رخ در رخ با من سخن میگویی ،
باورم نمی شود از من که فراموش می شوم
تا تو که در یادهای من می مانی ،
کاروانی در جاده های جهان گم شده است ،
کاروانی که ازحاشیه حکایت ها می گذشت
از کنار درختانی که شاخه های زمزمه اش شکسته است ...
87/1/21 :: 8:6 عصر
تو نهانی ترین غزل غزلها بودی
وقتی که من در اشتیاق پنهان عشق
در اشک ولبخند مهربانی تو
دیوانه وار غزل چشمهایت را می گریستم ،
تو نمی دانی ، تو نمی دانی وقتی صدایم می کردی
پاییز می آمد با گریه های من...
می دانی دیگر با لباسهای کهنه ام نمی خوابم ،
پاهای خسته ام را دراز نمی کنم روی میز ،
به جای آنها دو لیوان گذاشته ام
موهایم را شانه میکنم ، به خودم عطر میزنم
پر می کشم تا آیینه های در بسته چشمانت ،
هر روزم بهتر از دیروز است
در اتاقم همه چیز چنان است که از اینجا می رفتی ،
گلیمی که دوست داشتی هنوز بر زمین است
و ردپای تو زیباترین نقشهایش ،
پنجره ها با همان پرده هاست که بود
صفحه اصلی
:: کل بازدیدها :: 301719 :: بازدید امروز :: 9 :: بازدید دیروز :: 12
E Mail
مشخصات
گل رز
RSS
:: پیوندهای روزانه::
:: درباره خودم ::
:: مطالب بایگانی شده ::
خـــدا
حـرفـهای شیرین
غزل دلها
ich liebe dich
ولنتاین Valentine
داستان
تــــولـــد
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
میشل سروه
آلبرت انیشتن
دکتر علی شریعتی
شادمهر
خودسانسوری
آیا عشق فریب است؟
فواید بوسه در روابط زناشویی
60 نکته درباره ازدواج
جذب شدن به دیگران
ماه تولدافرادمشهور
عاقبت کارتون های کودکی
جملات بزرگان فمنیست
رابطه سالم یعنی :
شغل پیشین نام آوران دنیا
چــــرا ؟
یک راز مهم !
زندگی
شعر
مادر
دیگر
:: لوگوی دوستان من ::
:: لینک به وبلاگ ::